ماه من
کجا دیر کرده ای باز
گل شبو به انتظار نور تو به کما رفته است
حال شب پره ها خوب نیست
باز آی
می دانم این کتاب را باز بیست بار دیگر هم بخوانم نخواهی آمد
نه می شود خوابید
نه چای یخ کرده را خورد!
کجا دیر کرده ای باز
پنجره از رقص پرده خسته شد
دل لولا به حال درِ باز سوخت
صدای خش خشِ جاروی رفتگر می آید
از ته کوچه بوی دم صبح شب را سفید کرده
دیشبِ من را نیامدی باز
هنوز هم می شود دل خوش بود به بوی بهارنارنج
بعد از این پاییز شاید به گمان تو باز آیی
و شب من را ماه شب چهارده بشوی
باشد; این کتاب را امشب بیست بار دیگر می خوانم باز.
پنجره را محکم به هم می کوبم
چایم را یخ می نوشم و سیگار مرا دود می کند
پرسه های افکارم را ریش ریش می کنم و خیالش را لنگ میزنم
خودم را به هر راهی میزنم ولی!
جلوی آینه آهی میکشم .
هر کاری می کنم باز دل تنگش میشوم.
این تویی
میان شلوغی این شهر
این تویی
میان خیابانِ پرسه های من
میان وسه وسه های نگران آفتاب این شهر
کی و از کجای این شهر گذر کرده ای که مشامم بوی تورا خیال می بافد
یا که جایی شالت را برداشته ای ، شانه ای به موهای کشیده ای
و این شهر بی تاب و بی قرار شده است؟!
عکس بعدی را که میخواهی بگیری ، بخند.
موهایت را باز کن
مرا یاد آن شب بینداز
که صورتم میان موهایت قلقلک می شد
به عکس خیره شو
گوشه چشمت رو به من باشد
وقتی عکسی را از تو میبینم که رو به من نیست
بغضم به حرف می آید
این گونه پا به شعرم بگذار
شکوفه های لبخندت را شعر شده ام
موج موهایت را غزل شده ام
همه ام را دلدادگی کرده ام
فقط کا فیست موهایت را باز کنی
رو به عکس لبخندی بزنی
تا که شعر من روی تو تحویل شود.
کار به جایی رسیده که از شعر های خودم می هراسم
می ترسم به روی خودش نیاورد و تورا ممنوع مطلق کند
تا دست های من هیچ وقت برای تو نرقصند و چیزی ننویسند
میخواهم به نوشتنت ادامه دهم
اما می ترسم شعری شوی که خیال همه خاطره ها را راحت کند و دیگر تو را پیدا نکنم
یا شاید من نباید شاعر باشم
بیا و از این شعر های لعنتی بیرون بیا
کنار من بنشین تا من برایت کتابی بخوانم و چایمان هیچ وقت یخ نکند
تو از سبک سهراب بگویی و من از خواندن کتاب دل نکنم برایت
تو دوباره چای بریزی و نگاهم به رقص بخارش حسودی کند
از شعرهایم بیرون بیا کمی
من از شاعری خسته نشده ام
فقط کمی دلم تو میخواهد که نروی
که خوابی آشفته نشوی
که به همه بگویم بی نهایت من هیچ وقت تمام شدنی نیست
من فقط می ترسم شعری بنویسم که هوای نرسیدن به سرش باشد
کاش من و تو جاده ای بودیم که هیچ وقت به مقصد نمی رسید.
گاهی چهره تو به یادم نمی آید
و من چشم بر چشم های آسمان خیال خود را به ذهنی می سپارم
که شاید تراوشی از تو از روز هایی که گذشت به یادم بیاورد
گاهی بغض هایم دق می کنند و درد می گیرند و من در نق نق های معصومانه خود ، خدا را قسم می دهم تا که شاید گذری ، ردی یا نشانی از تو یا هرچه از او بر می آید انجام دهد
تو شاهد باش
که این سردرگمی های سر به هوایم چه داغی بر دلم گذاشته اند
می ترسم از این خیال نااهل که کمر به همت های بی سرانجام بسته باشد که داستان تورا برایم تمام کند
شاید بی نهایت ها هم روزی تمام شوند!
مگر تو بی نهایت من نبودی؟!.
ساده می نویسم
بدون واژه های خمیده
یا جمله های چماق به دست
ساده می نویسم
از تو
از باران
و تا لب رود پا لی لی می کنم
ساده، سبزه را لمس می کنم
نجوای چمن را حس می کنم
خارج از هر شعبده
شعری می نویسم
بدون قافیه
خالی از هر ماجراجویی
بوی تورا در باران حس می کنم
هوا پاییز است اینجا
نه صدایی نه نگاهی نیست اینجا
نه دستی که غروبش را گرم کند
و نه شمعی که بگرید اینجا
باز دم یلدا شد و
خانه زمستانی ست اینجا
به بلندای شبش،
شب طوفانی ست اینجا
خیالی در سر من
با خاطرتت گلاویز ست اینجا
در نبود تو چشمان یلداییم
باز بارانی ست اینجا
و بهاری که خرمگاهش
دور دور است از اینجا.
درباره این سایت